every things
متنفرم
از عشق های امروزی پر از خیانت متنفرم
از دروغ متنفرم
از عشق های چند روزه متنفرم
از مردان هوس باز مملکت مسلمانم متنفرم
از دینی که حق دختران را نداد متنفرم
از دنیا ی سوفی تا حالت مستی در شهر خرابه ها متنفرم
از دختران هرزه که هرزه گی خود را روشن فکری میداند متنفرم
از له شدنم شکست غرورم و احساسم متنفرم
از گریه های هرشب خودم متنفرم
از حال اینروزهام متنفرم .........
-نمیخواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمیکند.
-بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید برعکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجالهها نرود.
-تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.
-عشق چیست؟ برای همهٔ رجالهها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجالهها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن. ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.
-آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمینویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که بان نرسیدهاند. آرزوهائی که هر مَتَلسازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کردهاست.
..................
به پرواز
شك كرده بودم
به هنگامي كه شانه هايم
از توان سنگين بال
خميده بود،
و در پاكبازي معصومانه گرگ وميش
شبكور گرسنه چشم حريص
بال مي زد.
به پرواز شك كرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شيري رنگي ِ نام بزرگ
در تجلي بود.
با مريمي كه مي شكفت گفتم«شوق ديدار خدايت هست؟»
بي كه به پاسخ آوائي بر آورد
خسته گي باز زادن را
به خوابي سنگين
فروشد
همچنان
كه تجلي ساحرانه نام بزرگ؛
و شك
بر شانه هاي خميده ام
جاي نشين ِ سنگيني ِ توانمند
بالي شد
كه ديگر بارش
به پرواز
احساس نيازي
نبود.
زنده یاد احمد شاملو
دختران انتظار!
دختران امید تنگ
در دشت بی کران،
و آرزوهای بیکران
در خلق های تنگ!
دختران آلاچیق نو
در آلاچیق هائی که صد سال! -
از زره جامه تان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد...
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله،به طاق بلند دود!
دختران عشق های دور
روز سکوت و کار
شب های خستگی!
دختران روز
بی خستگی دویدن،
شب
سر شکستگی!-
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق -
در رقص راهبانه شکرانه کدام
آتش زدای کام
بازوان فواره ئی تان را
خواهید برفراشت؟
افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاریک می کنند.
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگی
رمه!-
از زخم قلب آبائی
در سینه کدام شما خون چکیده است؟
پستان تان، کدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب های تان کدام شما
لب های تان کدام
- بگوئید !-
در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه ئی؟
شب های تار نم نم باران - که نیست کار -
اکنون کدام یک ز شما
بیدار می مانید
در بستر خشونت نومیدی
در بستر فشرده دلتنگی
در بستر تفکر پر درد رازتان،
تا یاد آن - که خشم و جسارت بود-
بدرخشاند
تا دیر گاه شعله آتش را
در چشم بازتان؟
بین شما کدام
- بگوئید !-
بین شما کدام
صیقل می دهید
سلاح آبائی را
برای
روز
انتقام؟
ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻻﻑ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ و ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺧﻼﻗﯿﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺍﺧﻼﻕ !
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍهی های ﻣﺎ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﺒﻮﺩﻫﺎ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
ﻣﺎ ﻗﺎﺗﻼﻥ ﺭﻭﺡ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﯾﻢ …
.
A Wise One once said
There exists a headstrong WOLF hidden in the heart of each man
Therefore a huge battle flows day and night between this wolf and man
The arm’s might is not the remedy for this wolf
The master of thought only knows this remedy
Many a time a disheveled and afflicted man
Has severely rung his wolf's neck
And at other times, the might of a praised and braved man
Has been naught but captive in his wolf's claws
He who lays his wolf to the ground
Will gradually become Pure
And he who is defeated every moment by his wolf
Though might appear as a man, is non other than a wolf
And he who puts up with his wolf
Will develop the wolf’s temper and trait
While young, grab a hold of your wolf’s soul
Alas! If this wolf turns old with you
In old age, even if you be as a lion
You will be helpless in the battle with the old wolf
When people tear each other up
It is in fact their wolves that lead and guide them such
When man is afflicted in such manner
Proves that the wolves are in charge
And those oppressors who are in close relationship
It is their wolves that are each other's acquaintances
Wolves are companions in the way and men but strangers
With whom should one share this strange condition